.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۲۳→
مچم وازدستش بیرون کشیدم وبه سمت یخچال رفتم وآب ودوغ وبقیه مخلفات وبیرون آوردم...به کمک نیکا میزوچیدیم...
نیکا روبه متین و ارسلان که روی مبل نشسته بودن وباهم حرف می زدن،گفت:متین...ارسلان...شام حاضره!!
ارسلان ومتین باشوخی وخنده به سمت آشپزخونه اومدن...نیش ارسلان تابناگوشش بازبودومی گفت ومی خندید...واردآشپزخونه شدن...نگاه ارسلان که به من افتاد،لبخندش محوشدویه اخم نشست روی پیشونیش...
پسره بی شعورچلغوز وقتی بارفیقش حرف می زنه،نیشش بازه ومی خنده ولی وقتی نگاهش میفته به من اخم می کنه...
اخم غلیظی بهش کردم ونگاهم وازش گرفتم.
متین و ارسلان کنارهم ومن ونیکا کنارهم دیگه روی صندلی نشستیم.ارسلان روبروی من بودو متین روبروی نیکا.
لبخندی زدم وروبه متین و نیکا گفتم:ازاونجایی که من اصلا دست پختم خوب نیس،امشب ازبیرون غذاگرفتم البته باعرض معذرت!!
متین لبخندمهربونی زدودرحالیکه برای نیکا برنج می ریخت،گفت:اختیاردارین...دست پخت رفیق خانوم من مگه میشه بدباشه؟!
ارسلان پوزخندی زدوگفت:برعکس نیکا دست پخت دیانا بدجورتوآفسایده...یه شب یه ماکارونی به من دادکهشبیه هرچی بودجزماکارونی...
نیکا و متین خندیدن ولی من چشم غره ای به ارسلان رفتم واونم اخم کرد...پسره بی شعور ماکارونی بدمزه من ویادشه اما قورمه سبزی به اون خوشمزگی ویادش نیس...دلم می خواد کله اش وبکوبم به دیوار!!دارم ازدستش دیوونه میشم.
بلاخره باشوخی وخنده شاممون وخوردیم...ارسلان وقتی بامتین و نیکا حرف می زد،می خندیدولبخندروی لبش بودولی وقتی نگاهش میفتادبه من اخم می کرد...منم اصلا نگاهش نمی کردم وسگ محلش نمی دادم!!
بعدازشام،متینو ارسلان ظرفارو جمع کردن ومن و نیکام شستیمشون.
کارمون که تموم شد،به هال رفتیم وروی مبل نشستیم.
نیکا روبه متین و ارسلان که روی مبل نشسته بودن وباهم حرف می زدن،گفت:متین...ارسلان...شام حاضره!!
ارسلان ومتین باشوخی وخنده به سمت آشپزخونه اومدن...نیش ارسلان تابناگوشش بازبودومی گفت ومی خندید...واردآشپزخونه شدن...نگاه ارسلان که به من افتاد،لبخندش محوشدویه اخم نشست روی پیشونیش...
پسره بی شعورچلغوز وقتی بارفیقش حرف می زنه،نیشش بازه ومی خنده ولی وقتی نگاهش میفته به من اخم می کنه...
اخم غلیظی بهش کردم ونگاهم وازش گرفتم.
متین و ارسلان کنارهم ومن ونیکا کنارهم دیگه روی صندلی نشستیم.ارسلان روبروی من بودو متین روبروی نیکا.
لبخندی زدم وروبه متین و نیکا گفتم:ازاونجایی که من اصلا دست پختم خوب نیس،امشب ازبیرون غذاگرفتم البته باعرض معذرت!!
متین لبخندمهربونی زدودرحالیکه برای نیکا برنج می ریخت،گفت:اختیاردارین...دست پخت رفیق خانوم من مگه میشه بدباشه؟!
ارسلان پوزخندی زدوگفت:برعکس نیکا دست پخت دیانا بدجورتوآفسایده...یه شب یه ماکارونی به من دادکهشبیه هرچی بودجزماکارونی...
نیکا و متین خندیدن ولی من چشم غره ای به ارسلان رفتم واونم اخم کرد...پسره بی شعور ماکارونی بدمزه من ویادشه اما قورمه سبزی به اون خوشمزگی ویادش نیس...دلم می خواد کله اش وبکوبم به دیوار!!دارم ازدستش دیوونه میشم.
بلاخره باشوخی وخنده شاممون وخوردیم...ارسلان وقتی بامتین و نیکا حرف می زد،می خندیدولبخندروی لبش بودولی وقتی نگاهش میفتادبه من اخم می کرد...منم اصلا نگاهش نمی کردم وسگ محلش نمی دادم!!
بعدازشام،متینو ارسلان ظرفارو جمع کردن ومن و نیکام شستیمشون.
کارمون که تموم شد،به هال رفتیم وروی مبل نشستیم.
۳۵.۶k
۱۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.